علاقمندان وبلاک ستاره بامیان

آثار شریعتی

سالشمار زندگی علی شریعتی
سالشمار زندگی علی شریعتی
زندگی من، مجموعاً، عبارت است از چندین برنامه‌ی پنج‌ساله. همیشه کاری را شروع می‌کرده‌ام و به اوج می‌رسانده‌ام و آخر پنج سال درهم می‌ریخته؛ هر بار از سر: از اول نوجوانی تا 28 مرداد 32 و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری، پنج سال. از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی، که از 1337 به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال. از 38 تا 43، در اروپا پنج سال. از 43 تا 48، دوره‌ی خاص آوارگی و زندان و مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی دانشکده، پنج سال. دوره‌ی کنفرانس‌های دانشگاه‌ها و ارشاد، پنج سال، تا 51. پس از آن، زندان و خانه‌نشینی و خفقان پنج سال. (با مخاطب‌های آشنا، مجموعه‌ی آثار 1، ص 262)


 
کد مطلب : 2
سالشمار زندگی علی شریعتی سالشمار زندگی علی شریعتی
زندگی من، مجموعاً، عبارت است از چندین برنامه‌ی پنج‌ساله. همیشه کاری را شروع می‌کرده‌ام و به اوج می‌رسانده‌ام و آخر پنج سال درهم می‌ریخته؛ هر بار از سر: از اول نوجوانی تا 28 مرداد 32 و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری، پنج سال. از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی، که از 1337 به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال. از 38 تا 43، در اروپا پنج سال. از 43 تا 48، دوره‌ی خاص آوارگی و زندان و مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی دانشکده، پنج سال. دوره‌ی کنفرانس‌های دانشگاه‌ها و ارشاد، پنج سال، تا 51. پس از آن، زندان و خانه‌نشینی و خفقان پنج سال. (با مخاطب‌های آشنا، مجموعه‌ی آثار 1، ص 262)

زندگی من، مجموعاً، عبارت است از چندین برنامه‌ی پنج‌ساله. همیشه کاری را شروع می‌کرده‌ام و به اوج می‌رسانده‌ام و آخر پنج سال درهم می‌ریخته؛ هر بار از سر: از اول نوجوانی تا 28 مرداد 32 و سقوط دکتر مصدق و آغاز دیکتاتوری، پنج سال. از این دوره تا تشکیل نهضت مقاومت ملی مخفی، که از 1337 به هم خورد و دستگیر شدیم، پنج سال. از 38 تا 43، در اروپا پنج سال. از 43 تا 48، دوره‌ی خاص آوارگی و زندان و مقدمه‌چینی و زمینه‌سازی دانشکده، پنج سال.  دوره‌ی کنفرانس‌های دانشگاه‌ها و ارشاد، پنج سال، تا 51. پس از آن، زندان و خانه‌نشینی و خفقان پنج سال. (با مخاطب‌های آشنا، مجموعه‌ی آثار 1، ص 262)

1312
* پنج‌شنبه دوم آذرماه، در روستای کاهک، از توابع سبزوار، و در حاشیه‌ی کویر، زاده شد. زادگاه او را مزینان نیز گفته‌اند؛ از آن رو که در مزینان بالید و نام خانوادگی او، در اصل، «مزینانی» است. مادرش زهرا امینی و پدرش محمدتقی نام داشت. پدر و اجداد پدری او در شمار عالمان دینی بودند.

1319
* ورود به دبستان ابن‌یمین در مشهد.

1325
* ورود به دبیرستان فردوسی در مشهد.

1327
* عضویت در کانون نشر حقایق اسلامی، که پدرش پایه‌گذار آن بود.

1329
* سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم). ورود به دانشسرای مقدماتی (تربیت معلم).

1331
* اتمام دوره‌ی دانشسرا و استخدام در اداره‌ی فرهنگ مشهد به عنوان معلم در مدرسه‌ی کاتب‌پور، در منطقه‌ی احمدآباد مشهد.
* بنیان‌گذاری انجمن اسلامی دانش‌آموزان. شرکت در تظاهرات خیابانی علیه حکومت موقت قوام‌السلطنه و بازداشت کوتاه‌مدت.

1332
* ثبت‌نام و شرکت در کلاس ششم دبیرستان در رشته‌ی ادبی.
* عضویت و فعالیت در نهضت مقاومت ملی.
* آغاز فعالیت‌های مطبوعاتی و ادبی در روزنامه‌ی «خراسان». «مکتب واسطه‌ی اسلام» که بعدها به شکل کتاب نشر یافت، سلسله مقالات وی است در همین روزنامه. مقالاتی درباره‌ی ادبیات، شعر، و متفکرین بزرگ از جمله یادداشت‌هایی است که در روزنامه‌ی «خراسان» به چاپ رسیده است.

1333
* پایان تحصیلات دبیرستان و دریافت دیپلم کامل ادبی.
* انتشار کتاب (ترجمه) نمونه‌های عالی اخلاقی در بحمدون اثر کاشف الغطاء.

1334
* ایراد سخنرانی هر هفته دوبار در رادیو مشهد.
* انتشار کتاب «تاریخ تکامل فلسفه» و ترجمه‌ی «ابوذر غفاری» اثر جود‌ةالسحار.
* ثبت‌نام در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران برای تحصیل در رشته‌ی فلسفه.

1335
* انصراف از تحصیل در رشته‌ی فلسفه‌ی دانشگاه تهران.
* ورود به دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی مشهد و تحصیل در رشته‌ی ادبیات فارسی.

1336
* پایه‌گذاری انجمن ادبی و تصدی مسؤولیت آن. در این انجمن بود که شعر نو، برای نخستین‌بار، در محیط راکد و بسته‌ی خراسان قامت برافراشت.
* در پی حمایت نهضت مقاومت ملی از مصدق و اعتراض به معاملات نفتی، تنی چند از اعضای نهضت در تهران و مشهد، از جمله علی شریعتی و پدرش، دستگیر شدند. شریعتی به مدت یک ماه در زندان قزل‌قلعه‌ی تهران حبس شد.

1337
* تدریس در دبیرستان دخترانه‌ی مهستی در مشهد.
* بیست‌وچهارم تیرماه: ازدواج
با یکی از هم‌کلاسان خود به نام بی‌بی فاطمه (پوران) شریعت‌رضوی، خواهر شهید علی‌اصغر شریعت‌رضوی (در مقابله با ارتش روس در سال 1320)، و شهید مهدی (آذر) شریعت‌رضوی (در اعتراض به سفر نیکسون به ایران، در 16 آذر 1332.) * فارغ‌التحصیلی از دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی با احراز رتبه اول. * پایان‌نامه‌ی تحصیلی: ترجمه‌ی کتاب در نقد و ادب، تالیف محمد مندور.

1338
* اعزام به فرانسه برای ادامه‌ی تحصیل، با بورس دولتی، به دلیل کسب رتبه‌ی نخست در دوره‌ی کارشناسی
* پیوستن به جوانان نهضت ملی ایران . همکاری با سازمان آزادیبخش الجزایر.
* تولد نخستین فرزندش، احسان.

1339
* بازگشت به ایران به قصد همراهی کردن همسر و فرزندش به فرانسه.
* ترجمه‌ی کتاب «نیایش» اثر الکسیس کارل که از اروپا فرستاده می‌شود و توسط انجمن اسلامی خراسان برای اولین بار چاپ می‌شود.

1340
* همکاری با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، جبهه ملی، نهضت آزادی و نشریه ایران آزاد در پاریس. دستگیری ای کوتاه در زندان «سیته» پاریس به دنبال شرکت در تظاهراتی که در پی کشته شدن پاتریس لومومبا، رهبر آزادیخواهان کنگو، از سوی سیاهپوستان در مقابل سفارت بلژیک در پاریس برگزار شد.

1341
* بازگشت کوتاه به ایران در پی مرگ مادرش، زهرا، به ایران . * همکاری با لوئی ماسینیون، در گردآوری و ترجمه‌ی متون فارسی درباره‌ی حضرت فاطمه.
* آشنایی با افکار فانون نویسنده انقلابی، اهلِ مارتینیک، عضو جبهه نجات‌بخش الجزایر. * ترجمه‌ی مقدمه‌ی کتاب دوزخیان روی زمین.
* همکاری با مجله‌ی «ایران آزاد»، ارگان جبهه ملی دوم. شریعتی مقالات خود را در این مجله با نام مستعار شمع، که از سه حرف اول نام خانوادگی و نامش تشکیل شده بود (شریعتی مزینانی، علی) امضا می‌کرد.
* شرکت و فعالیت در دومین کنگره‌ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور (کنگره‌ی وحدت)، در شهر لوزان سویس.
* تولد دومین فرزندش سوسن.

1342
* پایان تحصیلات دانشگاهی و گذراندن کلاس‌های جامعه‌شناسی در مدرسه‌ی تتبعات عالی و دریافت مدرک دکترا در تاریخ. برخی استادان او عبارت بودند از: لوئی ماسینیون، ژرژ گورویچ، ژاک برک
و هانری لوفور. پایان‌نامه‌ی دکترای او تصحیح کتاب فضایل بلخ بود.
* تولد سومین فرزندش، سارا.

1343
* بازگشت به ایران و دستگیری در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه. * تقاضایش برای تدریس در دانشگاه رد شد.
* پایان انتظار خدمت و انتصاب مجدد در اداره‌ی فرهنگ با رتبه‌ی آموزگاری در هنرستان کشاورزی (در روستای طُرُق مشهد)، دبیرستان پسرانه‌ی ملکی و دبیرستان دخترانه‌ی ایراندخت.

1344
* انتقال به تهران به عنوان کارشناس برای بررسی کتب درسی در وزارت آموزش و پرورش.
* سرانجام تقاضایش برای تدریس در دانشگاه پذیرفته شد و پس از موفقیت در امتحان استادیاری، استادیار رشته‌ی تاریخ در دانشکده‌ی ادبیات مشهد شد.

1345
* استادیاری رشته تاریخ در دانشگاه مشهد. استقبال بی‌نظیر دانشجویان از درس‌های او؛ مهم‌ترین درس او در دانشگاه، تاریخ تمدن و اسلام‌شناسی بود.

1347
* احداث پارکی در روستای کاهک، زادگاه خود، با همکاری مردم و کمک به روستائیان برای خرید وسایل کشاورزی.
* کمک به زلزله‌زدگان جنوب خراسان .
* ممانعت ساواک از مسافرت شریعتی با دانشجویان به عراق.
* آغاز سخنرانی‌ها در دانشگاه‌های مختلف کشور و استقبال دانشجویان.
* آغاز سخنرانی‌ها در حسینیه ارشاد با شرکت وسیع دانشجویان و جوانان که به گزارش ساواک گاه به چهار-پنج هزار نفر نیز می‌رسید. بر پایه‌ی برنامه‌ریزی شریعتی، حسینیه‌ی ارشاد دارای سه بخش (تحقیق، آموزش و تبلیغ) و نُه واحد سازمانی و هر بخش شامل چند گروه بود.
* انتشار کتاب‌های اسلام‌شناسی مشهد.

1348
* نخستین سفر به مکه با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. در این سفر، دانشجویان خارج از کشور با شریعتی ملاقات و درباره‌ی فلسطین و نهضت‌های آزدایبخش با او مشورت کردند. سرانجام تصمیم گرفته شد برای کمک به فلسطین پول جمع‌آوری شود.
* برای چندمین بار به ساواک احضار و از او خواسته شد دیدگاهش را درباره‌ی سیاست‌های جاری کشور بنویسد.

1349
* دومین سفر به حج با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. * دعوت از شریعتی برای شرکت در کنگره‌ی بین‌المللی مذهب و صلح در ژاپن و عدم موافقت رییس دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی مشهد.
* با همکاری و تشویق شریعتی، نمایش ابوذر در دانشگاه فرودسی مشهد اجرا و با استقبال فراوان مردم روبرو شد. متن این نمایش نوشته‌ی رضا دانشور (با همکاری ایرج صغیری) بود که از کتاب ابوذر غفاری خداپرست سوسیالیست، ترجمه و تألیف شریعتی اقتباس شده بود. کارگردان این نمایش داریوش ارجمند و بازیگر اصلی آن (در نقش ابوذر)، ایرج صغیری بود. نمایش ابوذر نخستین نمایش مذهبی در ایران بود.

1350
* به دستور ساواک درس‌های شریعتی در دانشگاه مشهد در آستانه‌ی برگزاری جشن‌های 2500 ساله‌ی شاهنشاهی تعطیل شد. پس از برگزاری جشن‌ها نیز جلوی تدریس شریعتی در دانشگاه گرفته شد و به بخش تحقیقات وزارت علوم و آموزش عالی منتقل شد. سپس حضور او در وزارت علوم نیز خطرناک دانسته و از او خواسته شد تا در منزل به تحقیقات ادامه دهد.
* سومین و آخرین سفر به حج با کاروان حسینیه‌ی ارشاد. شریعتی در این سفر به ایراد سخنرانی در کنگره‌ی اسلامی مکه دعوت شد، ولی سرانجام به اتهام شیعه‌ی غالی بودن از ایراد سخنرانی او جلوگیری شد. در پی اعدام چند تن از جوانان انقلابی، از جمله مسعود احمدزاده و مجید احمدزاده و امیر پرویز پویان که شریعتی آن‌ها را از نزدیک می‌شناخت، دو سخنرانی با عنوان شهادت و پس از شهادت در حسینیه‌ی ارشاد و مسجد جامع نارمک ایراد کرد. در سخنرانیِ پس از شهادت، اشارتی به در خون تپیدن مبارزان و دعوت مردم به قیام شده است. پس از این سخنرانی، تظاهراتی در اطراف مسجد صورت گرفت و پلیس عده‌ای را دستگیر کرد و شریعتی متواری شد.
* سفر به مصر برای دیدن اهرام سه گانه. (کتاب آری این چنین بود برادر، رهاورد این سفر است.)
* تولد چهارمین فرزندش، مونا.

1351
* نمایش ابوذر، با عنوان «یک بار دیگر ابوذر»، در حسینیه‌ی ارشاد اجرا و مانند قبل با استقبال فراوان مردم روبرو شد. پس از اجرای این نمایش مردم به خیابان می‌ریزند و شعار می‌دهند. این نمایش توسط ده‌ها هزار نفر دیده شد. از رادیو و تلویزیون برای ضبط آن به حسینیه‌ی ارشاد می‌آیند، اما شریعتی مخالفت می‌کند: «ابوذر متعلق به ایمان ماست و راهی به تلویزیون شاهنشاهی ندارد». * نمایش سربداران، به اهتمام گروه هنری حسینیه‌ی ارشاد، فقط یک شب در حسینیه‌ی ارشاد اجرا می‌شود و ساواک از تکرار آن جلوگیری می‌کند.

1352
* افزایش مخالفت‌ها با افکار و آثار شریعتی از جانب برخی محافل مذهبی و چهره‌های روحانی.
* محاصره‌ی حسینیه‌ی ارشاد و درگیری با شاگردان و دانشجویان و دستگیری عده‌ای که منجر به بسته شدن حسینیه‌ی ارشاد می‌شود. در یادداشت‌های اسدالله علم، وزیر دربار شاه، آمده است که شاه به او گفت: «چند روز پیش به تو گفته بودم که ملاها دارند کارهایی انجام می‌دهند. دیدید که خودتان مجبور شدید حسینیه‌ی ارشاد را ببندید.» و علم می‌افزاید: «من گفتم که همین دو- سه روزه حسینیه‌ی ارشاد را می‌بندیم.» اسداله علم، یادداشت‌های علم ( چاپ اول: تهران، انتشارات مازیار و معین، 1377)، ج 2، ص 389. در اسناد ساواک آمده است که شاه گفت: «ریشه‌ی همه‌ی این‌ها [معترضان]، به حسینیه‌ی ارشاد منتهی می‌شود.» مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، حسینیه‌ی ارشاد به روایت اسناد ساواک (چاپ اول: تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1383)، ص 348. نیز گفت: «اغلب مارکسیست‌های اسلامی [مسلمانان مبارز]، سرنخشان از همان حسینیه‌ی ارشاد سرچشمه می‌گیرد.» همان، ص 349، 356. هنگامی که ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، به اطلاع شاه رساند که «حسینیه‌ی ارشاد کماکان بکلی تعطیل است و تا ترتیبات صحیح و اطمینان‌بخش برای تجدید فعالیت آن داده نشود، افتتاح نخواهد شد»، شاه به او گفت: «شما نیستید که در مورد افتتاح و یا عدم افتتاح تصمیم بگیرید.» همان، ص 355- 354 و 357.
* اختفای شریعتی از آبان 1351 تا تیر 1352 در خانه‌ی یکی از بستگانش در سرآسیاب دولاب در تهران. یورش همزمان ساواک به منزل شریعتی، پدرش در مشهد و منزل برادر همسرش در تهران. در حمله به منزل شریعتی مقداری از کتاب‌های او را به یغما بردند و در حمله به منزل پدر و برادر همسرش، آن دو را دستگیر کردند تا محل اختفای شریعتی را از طریق آن‌ها بیابند و یا آن‌ها را گروگان بگیرند تا شریعتی خود را معرفی کند.
* معرفی خود به ساواک و هجده ماه زندان انفرادی در کمیته شهربانی.
* نقل مکان خانواده به تهران.
* بازداشت و بازنشستگی زودرس با سابقه خدمت 21ساله.

1353
* سرانجام استاد محمدتقی شریعتی، پس از تحمل یک سال زندان، تنها به جرم پدرِ علی شریعتی بودن! از زندان آزاد شد.
* شریعتی در آخرین روز این سال از زندان آزاد شد. آزادی او به علت فعالیت‌های دفاعی دوستان و شاگردانش در محافل بین‌المللی بود. 

1355 - 1354
* چاپ سلسله مقالاتی از شریعتی در روزنامه کیهان به قصد ایجاد شبهه همکاری با رژیم. تهیه شکایت‌نامه علیه روزنامه کیهان به کمک دکتر احمد صدرحاج‌سیدجوادی. 

1356 - 1354
* برگزاری سخنرانی‌های خانگی. کنترل شدید توسط ساواک. در پی نامه‌ی سرگشاده‌ی دکتر علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی در اعتراض به فساد و اختناق رژیم، مجلسی به افتخار وی و با حضور عده‌ای از مبارزان تشکیل شد. در این مجلس، شریعتی و مهندس بازرگان و حاج‌سیدجوادی در ضرورت یک حرکت سازمان‌یافته به منظور مبارزه با رژیم استبدادی شاه صحبت کردند. این مجلس، چند بار دیگر، برای تحقق پیشنهاد فوق، تشکیل شد و سرانجام جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر تأسیس گردید.

1356
*استعفا از عضویت در هیأت مدیره‌ی صندوق خیریه‌ی فاطمه‌ی زهرا در روستای کاهه به دلیل تدارک خروج خود از ایران.
* واگذاری دو قطعه زمین شخصی در همان روستا به صندوق خیریه جهت بورس تحصیلی برای جوانان روستا.
* در 26 اردیبهشت، شریعتی با گذرنامه‌ای به نام علی مزینانی به مقصد بلژیک تهران را ترک کرد و پس از دو روز اقامت در بروکسل به انگلستان رفت تا از همسر و فرزندانش که قصد پیوستن به او را داشتند، استقبال کند. در این فاصله ،‌سفری نیز به فرانسه داشت و سپس در شب 26 خرداد به انگلستان برگشت و منتظر خانواده‌اش ماند که قرار بود 28 خرداد به مقصد انگلستان حرکت کنند. چند روز پس از هجرت شریعتی از کشور، ساواک از غیبت او مطلع شد و سخت به تکاپو و تلاش افتاد تا او را بیابد. سرانجام ساواک در اواسط خرداد پی برد که شریعتی با گذرنامه‌ی علی مزینانی از کشور خارج شده است. از این رو ساواک برای وادار کردن شریعتی به بازگشت و یا امتیاز گرفتن از او، از خروج همسرش جلوگیری کرد. در روز 28 خرداد همسر و فرزندان شریعتی به قصد خروج از کشور روانه‌ی فرودگاه شدند. در آن‌جا اعلام شد که شریعت‌رضوی (همسر شریعتی) ممنوع‌الخروج است. بدین ترتیب وی با فرزند خردسالش، مونا، در ایران ماندند و دو فرزند نوجوانش (سوسن و سارا)، به مقصد انگلستان از ایران خارج شدند. در 28 خرداد دو فرزند شریعتی به لندن رسیدند و با استقبال پدرشان روبرو شدند و از آن‌جا به محل اقامتشان رفتند. ساعت هشت صبح فردای آن روز،‌ یکشنبه 29 خرداد پیکر شریعتی را در آستانه‌ی در ورودی اتاق بی‌جان یافتند.
* 31 خرداد 1356: سرانجام روزنامه‌های اطلاعات و کیهان، پس از چند روز سکوت درباره‌ی درگذشت شریعتی، در 31 خرداد اعلام کردند: «مرحوم دکتر علی شریعتی که برای درمان ناراحتی چشم و کسالت قلبی خود به انگلستان رفته بود، در آن‌جا بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت». همچنین در روزنامه‌ی کیهان دوم تیر آمده بود: دکتر شریعتی از مدتی قبل از بیماری قلبی در رنج بود و سرانجام در 56/3/29 بر اثر آخرین حمله‌ی قلبی بدرود حیات گفت.
* تیر 1356: گروهی از اعضای ساواک به سرپرستی یک افسر امنیتی، برای تصاحب پیکر شریعتی و انتقال او به ایران وارد لندن شدند. نقشه‌ی رژیم شاه این بود که پیکر شریعتی را در برنامه‌ی «دولتی» و با حضور مقامات رسمی کشور به ایران حمل کنند و احترام صوری، خود را بی‌گناه نشان دهند. اما با هوشیاری خانواده و دوستان شریعتی و دانشجویان خارج از کشور و اعضای نهضت آزادی ایران در خارج از کشور، نقشه‌های رژیم نقش بر آب شد، و وکیل احسان شریعتی از دولت انگلیس خواست پیکر پدرش به مأموران ایران تحویل داده نشود.
* سوم تیر 1356: پیکر شریعتی در بعدازظهر جمعه سوم تیر، با مشارکت صادق قطب‌زاده، عبدالکریم سروش، و کمال خرازی، غسل داده و کفن شد. آنگاه امام جماعت مسجد هامبورگ، حجت‌الاسلام محمد مجتهدشبستری و تنی چند از دوستان شریعتی، بر پیکر او نماز گزاردند.
* پنجم تیر 1356: خانواده و دوستان شریعتی، پس از گفت‌وگوهای فراوان، بر آن شدند پیکر شریعتی را در زینبیه دفن کنند. بدین ترتیب در روز یکشنبه، پنجم تیر، پیکر شریعتی از لندن به دمشق منتقل شد. در آنجا امام موسی صدر، دوستان شریعتی، و بزرگان سوری و لبنانی و فلسطینی بر پیکر او بار دیگر نماز گزاردند و پس از طواف در حرم حضرت زینب در کنار آن حضرت به خاک سپردند.
* چهلم شریعتی – مرداد 1356: برگزاری مراسم چهلم شریعتی در بیروت با شرکت یاسر عرفات و موسی صدر و جمع کثیری از ایرانیان مقیم خارج از کشور.

1357 - 1353
* کتاب‌های شریعتی از سوی رژیم شاه گمراه‌کننده و ممنوع دانسته شد و در پی آن از کتابخانه‌ها جمع‌آوری شد. بعد از این (تا اواسط سال 1356)، به کتاب‌های او اجازه چاپ داده نمی‌شد و با نام‌های مستعار علی علوی، علی سبزواری، علی دهقان‌نژاد، علی سربداری، علی شریفی، علی خراسانی، علی مزینانی، علی زمانی، علی راهنما، علی سبزوارزاده، علی اسلام‌دوست، محمدعلی آشنا، محمدعلی اثنی‌عشری، محمدعبدالخطیب مصری، م. رفیع‌الدین، شمع، احسان خراسانی، رضا پایدار، کمال‌الدین مصباح و… چاپ می‌شد.
نامه ها

نامه‌ای از علی شریعتی: سقف آسمان بر سرم افتاده
نوشته شده در اوایل سال ۱۳۵۰ شمسی.


دوست من! نامه مهربانتان را پس از ده روز زیارت کردم، علتش شاید این بوده است که در این مدت در تهران بودم، شهری که هیچ دوستش نمی‌دارم و جز عقیده که در من کارگر است، هیچ نیرویی نمی‌تواند مرا به آنجا بکشد و تحمل این شهر دروغین تقلیدی نوکیسه و بی‌روح و بی‌اصالت و بزک‌کرده زشت را بر من سبک کند. لزومی ندارد که احساسم را از نامه‌ای که می‌گفت شما به سلامت من می‌اندیشید بیان کنم و البته این حاکی از آن نیست که من به سلامت خود بسیار می‌اندیشم بلکه از آن روست که جلوه‌ای از روح و نشانه‌ای از صداقت متعالی و ناب احساس انسانی—به خصوص در زندگی ما که هر چه است به مصلحت و روزمرگی و ضرورت آلوده است—برای تیپ‌هایی که در حاشیه زندگی به سر می‌برند و با شعر و روح و عقیده و ایمان و تاریخ و خیال و ایده‌آل بیشتر سر و کار دارند تا خانه و اداره و اضافات و رتبه و رئیس و میز و ترقی و موقعیت و مصلحت و زمین دونبش، تکان‌دهنده است. اما این را باید در پاسخ الطاف شما عرض کنم که من به همان اندازه که به نگرانی شما از سلامت تهدیدشده‌ام ارج بسیار می‌نهم، به آنچه سلامتم را تهدید می‌کند اهمیتی نمی‌دهم زیرا سلامتم را به چیزی نمی‌گیرم، چه، وقتی شما نمی‌خواهید از خانه بیرون روید، نه جایی دارید که بروید و نه از گردش جمعی در خیابان‌ها و جاده‌هایی که به هیچ جا نمی‌روند لذتی نمی‌برید، چگونه می‌توانید از اینکه اتوموبیلتان پنچر شده است و یا موتورش خوب کار نمی‌کند و به روغن‌سوزی افتاده یا خواهد افتاد دچار اضطراب باشد؟ لابد طبیبانه خواهید فرمود: آخر ناسازگاری کار بدن عمر را کوتاه می‌کند. آری، ولی مگر نه بیهودگی هرچه کوتاه‌تر بهتر؟ از رنجهایش سخن نمی‌گویم که اگر بگویم پای قیچی کردن عمر پیش می‌آید و نه دیگر کوتاه کردن. و شاید بگویید: به روح و اندیشه و احساس و هدف و کار در راه ایمانت که ارج می‌نهیم؟ بدن بیمار چه کاری می‌تواند کرد؟ روح و اندیشه و مسئولیت اعتقادی را نیز فلج می‌کند. آری، و اینجاست که پای دردناک‌ترین فاجعه وجودی من پیش می‌آید. همان که در آن عبارت زیبا و آشنا بدان اشاره‌ای رفته بود: O mon dieu seul dans la vie seul dans la minuit … من نه یک بورژوایم که «رفاه» طبقاتی مرا به دردها و تنهائی‌های موهوم احساساتی دچار کند که زاده بیدردی است و نه یک شاعرمسلک عاشق‌پیشه و یا عارف طریقت که حرف‌های عرفانی یا احساساتی و خیالی بزنم و به رمانتیسم لامارتینی یا بکت‌بازی‌های رایج اخیر مبتلا شوم بلکه تمام عمرم را بر سر یک حرف گذاشته‌ام و با اینکه به همه درها و پنجره‌ها سر می‌کشم یک گام از راهی که از آغاز راه رفتنم بر آن می‌رفته‌ام کج ننهاده‌ام و می‌کوشیده‌ام—گرچه بودا را در دلم پنهان کرده‌ام و با روسو (حداقل) و با پاسکال و بیشتر از همه با لوپی شاعر چین قدیم خویشاوندم—زبانم را به دکارت بسپارم و قلمم را به لوتر و کالون و در نتیجه شده‌ام دورگه‌ای که یک رگم به هند می‌رود و یک رگم به سینا و حرا و دلم پوشیده در بنارس می‌تپد و عقلم در مدینه بومی شده است و به طواف کعبه مشغول است و این است که اگر از تنهایی و شب می‌گویم و یا درباره‌ام می‌گویند نه به معنای فلسفی یا شعری یا احساساتی و رمانتیک آن است بلکه معنی دارد و معنائی سنگین و جدی و عینی، ابژکتیو. «کویر» را نگاه کنید و «معبد» را، همه در شب می‌گذرد و چه وحشتی در آن موج می‌زند از روز! و همه کلماتش در تنهائی زاده شده‌اند و چه بیزاری‌ای در آن از جمعیت! اما کاش شب می‌بود و تنهائی! نه، تضادی که در سرشت من هست به سرنوشتم نیز سرایت کرده است. «مذهب، علم، آزادی و ادبیات» چهار بعد اساسی سرشت من بوده که سه بعد آن ناچار مرا همیشه به میان جمع می‌کشید. مذهب مرا با عوام و علما، علم با انتلکتوئل‌ها، آزادی با کشمکش‌ها و مردم و فقط ادبیات و هنر با خودم. و می‌بینید که سهم خودم یک چهارم دیگران است. لابد چنین کسی که از چهار پایه وجودی‌اش سه پایه‌اش در عمق جمعیت است و همواره مشغول دیگران باید غرق انبوهی خلق باشد و ازدحام! آری، و چنین هم هست و حالا که تازه سرم خیلی خلوت شده است می‌بینید که تا کجا مردم‌زده‌ام و پایمال جمعیت و شلوغی و کشاکش‌های این و آن و جوش کار و حرف و درگیری‌ها! پس چرا شب؟ چرا تنهایی؟ مذهب، همه مذهبی‌ها را گردم جمع کرده است و آزادی همه سیاست‌اندیش‌ها و روشنفکران را و علم، همه کتابشناس‌ها و قلم‌زن‌ها و تحصیلکرده‌ها را و حتی ادبیات و هنر نیز اهل ذوق و نویسندگی و شعر... را! اما این یک پیش‌بینی درستی است که متاسفانه درباره من غلط از آب در می‌آید. زیرا سیاست و آزادی و روشنفکری را به گونه‌ای می‌فهمم که در اول قدم روشنفکری‌های رایج مملکتی در برابرم می‌ایستند و نویسندگی و شعر و ادب را به گونه‌ای که هم‌کلاسی‌ها از من می‌رنجند که خیلی نواندیشم و بدعت‌گذار و هم نوپردازان و نونویسان فرنگی‌مآب سبک‌دار که «معلوم نیست چه می‌گوید و به چه سبکی می‌نویسد و می‌اندیشد؟!» و هم اهل علم. کهنه‌ها و نوها که نه کهنه‌ام و نه نو. نه مثل مورخ‌ها است، نه شبیه جامعه‌شناس‌ها، نه به شیوه فلاسفه و نه در طریقه اشراق و عرفان. نه شرقی، نه غربی، نه کلاسیک، نه مدرن، نه پیرو مکتبی مشخصی، نه طرفدار شخصی معین و نه صاحب متدی از متدهای علمی، اجتماعی، تاریخی، فلسفی، ایده‌آلیستی، رئالیستی، چپ، راست، هیچ... و این هم مذهبم، که شاهدید! از وقتی تمام کوشش‌هایم را وقف مذهب کرده‌ام، همه متولیان مذهب، پاک و ناپاک، مترقی و مرتجعشان یکپارچه در برابرم صف کشیده‌اند و مؤمنین از ظهور این دشمن خطرناک دین به وحشت افتاده‌اند آنچنان که اگر با دعا و نفرین و درخواست از خدا کلکم کنده نشد و خاموش نشدم به نیش چاقویی بالاخره اسلام و ایمان را از شر من نجات خواهند داد. می‌بینید که نه در شب‌ام و نه در تنهائی. نه در روز و نه با جمعیت نه با کسی پیوند دارم و نه با گروهی نیست که پیوند نداشته باشم از همه سو با زمان و با جامعه خویشاوندم و از هر سو بیگانه! هر چه به انبوه جمعیت بیشتر فرو می‌روم تنهاتر می‌شوم و هر چه در روز گرفتارترم و با زندگی درگیرتر، در شب تنهاتر می‌شوم و در زندگی تنهاتر! و آنگاه در حالی که سقف آسمان بر سرم افتاده و دیواره‌های ضخیم و عبوس جهان از چهارسو لحظه‌لحظه نزدیکتر می‌شوند و مرا در خود می‌فشرند و خفقان را هرچه بیشتر فریاد می‌زنم سنگین‌تر احساس می‌کنم و نزدیکتر، نامه‌ای آشنا برسد که بر رنج تنم بیمناک است. بی‌شک این نگرانی خود تنها دارویی است که می‌تواند تسکینم دهد زیرا روحی که در آن پنهان است غربت در وطن و تنهایی در انبوه جمعیت را که رنج بزرگ من است تخفیف می‌دهد اما از من انتظار نداشته باشید که چندان خاطرجمع باشم و بی‌درد. و یا بدان اندازه برای بودنم و ماندنم اهمیت قائل باشم که به سلامت و بیماری‌ام بیندیشم و برای بیشتر زیستن تن به دوا و دکتر بدهم! در عین حال می‌گویید چه کنم؟

فایل های ضمیمه :



نامه‌ی علی شریعتی به علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی
اسفندماه ۱۳۵۴.
علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی در سال ۱۳۵۴ اولین فردی بود که نامه‌ی سرگشاده‌ی انتقادی‌ای خطاب به محمدرضا شاه منتشر کرد و پس از آن تا انقلاب اسلامی مخفیانه زندگی کرد. علی شریعتی از خواندنِ آن نامه‌ی سرگشاده به وجد آمد و خطاب به او این نامه را نوشت.




فایل های ضمیمه :








کد مطلب : 239
جشن مشروطیت جشن مشروطیت
متن‌هایی که در پی خواهد آمد در مجموعه آثار ۳۳ - گفتگوهای تنهایی (جلد دوم) منتشر شده است.

«در انقلاب مشروطیت حادثهٔ دردناکی است که نویسندگان از آن به سادگی می‌گذرند و من ساعت‌ها و گاه شب‌ها همان جا می‌مانم و می‌اندیشم و رنج می‌برم و توانایی آنکه از آن بگذرم و بقیهٔ حوادث را دنبال کنم ندارم.
ملک‌المتکلمین چهرهٔ درخشان انقلاب است. من او را از همهٔ انقلابیون دنیا بیشتر دوست دارم. مردی بود مذهبی و در عین حال روشن‌بین و در عین حال انقلابی و در عین حال دارای روحی به رقت عشق و لطافت خیال و داغی تصوف! چشمانی سیاه و پرجاذبه داشت و ابروانی تند و آراسته و ریشی انبوه و سیاه سفید و چهره‌ای که مردانگی و تصمیم و دلیری و تفکر و غرور در دل‌ها می‌ریخت و چه بسیار دل‌های معنی‌یاب و سرشار که در برابر جاذبهٔ مرموز روح‌های نیرومند بی‌طاقت می‌شوند، در طول سال‌های خونین و پر هراس ۱۹۱۰-۱۹۰۰ گرفتار کشمکش‌های پنهانی با خویش بوده‌اند و در تلاش رهایی از چنگ جاذبهٔ این چهرهٔ نیرومند، و نتوانسته‌اند!
یکی از این دل‌ها سرگذشتش نقل کوچه و بازار شد و داستان او و ملک در خلال اخبار جنگ و کشتار و تبعید و قیام و زندان و اعدام و انقلاب همه جا بازگو می‌شد. در اینجا نمی‌خواهم از سرگذشت دردناک عشق شاهزاده خانم دربار قاجار و ملک المتکلمین سخنی بگویم که خود داستانی دراز است و پرکشمکش و رنج‌آور، پیداست که عشق و زندگی مردی که سیمای انقلاب و مظهر آزادیخواهی و قهرمان مبارزه بود چه می‌کرد و چه می‌شد و قصه‌اش چه درد و داغی و درد و داغ‌هایی شگفت و نگفتنی و نفهمیدنی دارد... من از عشق نمی‌توانم بگویم از شهادت می‌گویم.
شبانه قزاقان و سربازان دربار محمدعلی شاه به خانه‌ها ریخته و آزادیخواهان را دستگیر کردند و به باغ شاه آوردند و به کنده و زنجیر بستند! شب بود و باغ شاه و قریب پنجاه تن از شخصیت‌های بزرگ و کوچک انقلاب که دایره‌وار حلقه زده بودند و به زنجیر بسته بودند و به فردا می‌اندیشیدند، فردا فردای مرگ بود. داشتند یکه چین می‌کردند تا آنهایی را که برای امنیت و خلافت خطرناک بودند و تسلط محمد علی شاه را بر آزادی و غصب حاکمیت را بر ایران عزیز تحمل نمی‌کردند برای اعدام و شکنجه تعیین کنند. پیداست که ملک‌المتکلمین خطرناک‌ترین مجرم بود و ملک می‌دانست که چند ساعتی دیگر فرصت نیست، ناگهان چهرهٔ فرزندش را دید در برابرش! او را هم گرفته بودند و به زنجیر بسته بودند! مرحوم محمود ملک‌زاده، پسر ملک، تنها پسر ملک، تنها فرزند ملک، وصی ملک،...! امشب آخرین شب است، پدر فردا صبح اعدام می‌شود و شب مرگ، فرزندش، تنها و تنها فرزند دلبندش را در برابرش، زانو به زانویش، پیشش می‌بیند! در شب مرگ برای پدری که تنها یک فرزند دارد و فرزندش را هم در برابرش می‌بیند چه نیازی دردناک‌تر و لذت‌بخش‌تر و دیوانه‌کننده‌تر از گفتگوی با فرزندش هست؟ چه نیازی؟
اما پدر است! کسی تا پدر نشده و چنین پدری نشده است و چنان فرزندی نداشته است نمی‌داند! ملک بر سر این نیازش دندان می‌نهد، دندان غفلت بر جگرش می‌فشارد، نباید آشنایی بدهد، نباید دژخیمان بفهمند که او فرزند ملک‌المتکلمین است! نباید! نباید! خطرناک است، خطر مرگ! ملک به او چشم می‌دوزد اما می‌کوشد تا نگاه پدرانه‌اش را از چشمانش بدزد، مخفی کند، تلاش می‌کند تا دو نگاه عادی و بی‌اضطراب و بی‌مهر فرزندی و بی‌عشق خویشاوندی بدو چشمش آورد! شب مرگ است، شاید دیگر او را فردا نبیند، شاید تا لحظه‌ای دیگر او را بردند، وی را بردند، این دو را از هم جدا کردند، دیگر پیش هم نیاوردند، برای همیشه از هم دور ماندند، چگونه می‌تواند فرزندش را نگاه نکند؟ او را نگاه می‌کند، اما می‌کوشد تا نگاه پدانه‌اش را از چشمانش بدزدد، مخفی کند، می‌کوشد تا دو نگاه از همان نگاه‌ها که برای دیگران به چشمش می‌دهد، از همان نگاههایی که فقط روئیت می‌کنند، از همان نگاههایی که فقط تصویر هیکل را به چشم برمی‌گردانند، آری از همین نگاههای آینه‌ای فیزیکی چشم‌پزشکی بر چهرهٔ فرزندش بیفکند، نه این هم خیلی مشکل نیست از جان کندن که مشکل‌تر نیست... نه خیلی از این مشکل‌تر است بد‌تر است کی می‌تواند مجسم کند؟ ملک برای اینکه نفهمند که این جوانی که در برابر او به زنجیرش بسته‌اند فرزند اوست فرزند دلبند اوست، نور چشم اوست، میوهٔ دل اوست، این همان فرزند ملک است که ملک آن همه به او دلبست است، همان فرزندی است که آن همه در انقلاب دست داشته است، از خود ملک هم تند و تیزتر است، محمدعلی شاه مخالف‌تر است، باحکومت غصب دشمن‌تر است، آزادیخواه‌تر است، انقلابی‌تر است و همه شنیده‌اند و می‌دانند و حتی می‌گویند که او ملک را انقلابی کرده است و ملک در آغاز مرد سخن و ایمان و علم بوده است، برای اینکه نفهمند این جوان فرزند ملک است، ملک با نگاه بیگانه در او می‌نگرد، می‌پرسد: «آقا جان اسم شما چیست؟ شما را که شاگرد مدرسه‌اید چرا گرفته‌اند؟ شما را اشتباهی گرفته‌اند؟ خوب، فردا آزاد می‌شوید، راحت می‌شوید غصه نخورید، لابد آقاجانتان ناراحتند؟ شما راستی پدر دارید؟ چه درسی می‌خوانید؟ ها! بارک الله، سر کلاس‌های درس حاضر شوید!»... و ملک دیگران را هم نگاه می‌کند که نفهمند که او را نگاه می‌کند! چه سخت است!»
علی شریعتی، «گفتگوهای تنهایی»، ج. ۲، صص ۵-۷۸۳، تهران: آگاه، ۱۳۸۷.


 «امروز چهاردهم مرداد است، روز جشن است، جشن مشروطیت است، پایان روزهای آتش‌خیز و شبهای مردهٔ استبداد سیاه است. چهارده مردادماه پایان استبداد کبیر و هم استبداد صغیر است. سالروز تأسیس عدالتخانه است و انتخابات آزاد است و محدود کردن قدرت استبدادی سلطان است، اعطای حقوق ملت به خود ملت است، آغاز آزادی خلق است، پایان سلطهٔ بیگانه بر وطن عزیز است، رهائی ایران پس از قریب بیست و پنج قرن زندگی در دوران حیاتش که همه با سلطنت جاهلی گذشته است.
چهارده مرداد نه تنها برای ایران که برای اسلام نیز روز جشن است، که سی‌وپنج قرن تاریخش را این چنین گذرانده است، همه با خلافت جاهلی. گر چه از ۱۴مرداد اصلی تا کنون که سه دوره گذشته است، آزادی و دموکراسی و نجات و انتخابات آزاد و... که لازمهٔ نهضت مشروطیت بود می‌بینیم که تا چه حد تحقق یافته است و مذهب و ملیت در چه حالی زندگی می‌کنند و حتی آزادیخواهان گاه از سر خشم دوران استبداد و آرامش کور پیش از انقلاب را بر این چنین مشروطیتی ترجیح می‌دهند ولی اگر چه بی‌شک رنج مردم بیشتر شده است و همه می‌دانند چرا اما... به هر حال... دانستن آزادی و بیداری گرچه با نداشتنش رنج آور است، بهتر از نداشتن و ندانستن آن است، گرچه این دو با هم آرام بخشند.
فعلاً مجال آن نیست که ایران پیش از مشروطیت و پس از آن را با هم بسنجیم، رنج‌های بسیاری هجوم خواهند آورد. امروز ۱۴مرداد سالروز... به هر حال جشن است!»
علی شریعتی، «گفتگوهای تنهایی»، ج. ۲، ص ۷۸۶، تهران: آگاه، ۱۳۸۷.


کد مطلب : 139
مصدرهای به درد بخور زندگی یک روح/علی شریعتی مصدرهای به درد بخور زندگی یک روح/علی شریعتی
این نوشته متن کوتاهی از میان یادداشتهای علی شریعتی است که پیش از این در مجموعه آثار وی منتشر نشده است. بخشهایی از این متن پیشتر در کتاب یادگاران مانا آمده بود. در ضمن در متن زیر بجای اسامی افراد ... گذاشته شده است.

اندیشیدن، خواندن، نوشتن، پرستیدن، ارادت ورزیدن، عصیان کردن، تنها بودن، رنج کشیدن، ایثار کردن، قربانی کردن، گریختن، صبر کردن، خیالات فرمودن (اصطلاح ناصرالدین شاه)، به استقبال آمدن (برخلاف به بدرقه رفتن)، درستی مطلق بودن و دروغ های شیرین یا سودمند گفتن (ملامتیه)، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هیچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توی تاریکی اتاق در یک نیمه شب زمستان تنها سیگار پک زدن، نشستن و رقص شعله های جادویی آتش بخاری را تماشا کردن، شمعی را در کنار آینه یی روشن کردن، نیمه شب های باران خورده در خیابان های خلوت شهر تنها رانندگی کردن، توی راه پله ها به جناب آقای... یک اردنگی جانانه زدن، با آقای دکتر... دست دادن، هر چند سال یک بار چند ماهی را به قزل قلعه رفتن. غروب خورشید را در آن سوی سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهیدی، ادیت پیاف ، بیکو، آزناوور و خواجه آدامو گوش دادن. آقای دکتر... را که مثل دم جنبانک (صعوه) راه می رود یکهو پخ کردن، در هر شبانه روز دو ساعت یا سه ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود اندیشیدن، دچار نصایح مشفقانه عقلای خاطرجمع ابله نشدن. محبوب تیپ های سوزناک احساساتی جواد فاضلی قرار نگرفتن، از دید و بازدید و دعوت و منقل از زیر کرسی برداشتن و گذاشتن و برای منزل خرید کردن و برای اقوام سوغات تهیه کردن و شرفیاب شدن و در برابر شوخی های خنک آقای رئیس مجبور به لبخند شدن و نظام وظیفه خدمت کردن و خانم آقای دکتر... را دیدن و مبتلا به ترشا شدن و با آدم خسیس دو پولی مثل دکتر....همسفر شدن و جزوه های درس های آقای.... را نوشتن و سخنرانی های علمی آقای دکتر... را گوش دادن و افتتاح کردن جلسه را به وسیله دکتر... و... دیدن و با آب و نمک و صابون یک دست تنقیه کردن و با بچه مزلف های لوس نجس خنگ بی شعور بیسواد بیمزه بی همه چیز که یعنی موج نو، یعنی آنارشیست، بحث علمی کردن، گیر سوال های پسرهای... افتادن و ïرسîت را گرفتن و کشیدن و مبتلای تعریف های خانم... شدن و بالاخره از... معاف شدن، تا دیدی که یک مرتبه این دکتر... است که راجع به مقام حیرت در عرفان با تو صحبت می کند و تو هم هیچ راه گریزی نداری، خود را یکهو تو حوض آب انداختن. اگر یک سال دیگر هم به آخر عمر نمانده باشد آن را در لاکروای پاریس، کنار کلیسای زیبا و آسمانی دولاشاپل زندگی کردن و بار دیگر طعم آزادی را و آزادی را و آزادی را چشیدن، نم اشکی و با خود گفت وگویی داشتن، به ماسینیون عشق ورزیدن، آن فرشته تنها را در اعماق سنگین گور آبی اش تنها نگذاشتن، گاه گریستن و هیچ گاه ننالیدن، بی نیاز بودن، خود جزیره خویش شدن. از کنار پنجره ات جنب نخوردن، به زور و زر و زن از راه برنگشتن. در راه نماندن، با بودا و لو و ارنست گالوا و عین القضات همدانی و کلود برنارد خودم و آناتول فرانس فرانسوی و رزاس سوئدی رفیق بودن، محشور بودن، هرگز تسلیم روزمرگی نشدن، هرگز کارمند دولت نشدن، ناظم نبودن، هر وقت دستت رسید یک پس -کلگی چنان به جناب آقای دکتر... نواختن که چشم هایت راست شدن، به کتاب و قلم و تنهایی و غم و بی نیازی و پارسایی و بی باکی و غرور و فلسفه و شرف و بزرگواری و ایمان و آزادی و مردم و هنر و عرفان و خدا و دوست و تامل و سکوت و تحمل و... وفادار ماندن، از تاریخ علی، از جغرافی کویر، از آسمان ماه، از نقاشان لاکروا، از مجسمه سازان رودن، از شاعران مولوی، از عارفان عین القضات و حلاج، از شهرها پاریس، از جنگل ها بولونی، از ساختمان ها معبد، از صداها اذان، از موسیقی ها سونات مهتاب گاستون دفین، از صفحه ها رین دو رین و از گل ها هوما و از اشیا شمع و از پرندگان طوطی تاگور و از غذاها بیفتک و از نعمت ها قلم و از رنگ ها خاکستری و از بازیچه ها فندک و از مخاطب ها دفتر و از آرزوها آزادی را برگزیدن، وطنی چون غربت من و پناهی چون خلوت من و بیهودگی چون زندگی من و خواهری چون بتول مزینانی من داشتن و آینده او را که چون آینده برادرش است به نیروی دعاهای نیم شبان از باران استجابت های خدایی سیراب کردن. اینهاست مصدرهای ساده و مرکب دستور زبان زندگی کردن من. والسلام شب پنجشنبه 21 خرداد 1348.

کد مطلب : 124
  انواع مبارزه اجتماعي براي اصلاح
آآنچه درپي خواهد آمد بخشي از سخنراني دکتر علي شريعتي در تايخ چهاردهم تيرماه 1350 در تالار حسينيه ارشاد است که با عنوان فاطمه فاطمه است ايراد شد. اهميت اين گفتار در تقسيم بندي شريعتي از انواع شيوه هاي تغيير اجتماعي و سپس تبيين شيوه اسلامي آن است.گفتني است، اين فراز از صص 50 تا 62 مجموعه آثار 21- چاپ هيجدهم- نقل شده است.


انواع مبارزه اجتماعي براي اصلاح
شيوه‌اي که در مبارزه اجتماعي براي اصلاح وجود دارد، برحسب بينش‌ها و مکتب‌هاي اجتماعي عبارت است از:
1-      روش سنتي و محافظه‌کارانه (تراديسيوناليسم، کنسرواتيسم)[1]:
رهبر محافظه‌کار اجتماعي چنين پديده‌اي را، با همه خرافي بودنش، حفظ مي‌کند چون سنت است و محافظه‌کار و سنت‌گرا، نگاهبان سنت است؛ چه، آن را شيرازه وجودي ملتش مي‌شمارد.
2-      روش انقلابي (اولوسيونيسم)[2]:
رهبر انقلابي، به شدت و ناگهاني اين پديده را ريشه‌کن مي‌کند، چون سنت خرافه کهنه و ارتجاعي و پوسيده است.
3-      روش اصلاحي (رفورميسم) و تحولي (اولوسيونيسم)[3]:
رهبر اصلاح‌طلب مي‌کوشد تا يک سنت را بتدريج تغيير دهد و زمينه را و عوامل اجتماعي را براي اصلاح آن، کم کم فراهم آورد و آن را رفته  رفته اصلاح کند (راهي ميان آن دو).
اما پيغمبر اسلام کار چهارمي مي‌کند! يعني سنتي را که ريشه در اعماق و درون جامعه دارد و مردم، نسل به نسل، بدان عادت کرده‌اند و بطور طبيعي عمل مي‌کنند، حفظ مي‌کند، شکل آن را اصلاح مي‌نمايد، ولي محتوا و روح و جهت و فلسفه عملي اين سنت خرافي را، به شيوه انقلابي دگرگون مي‌کند.
استدلال منطقي محافظه‌کار اين است که:
اگر سنت‌هاي گذشته را تغيير بدهيم، ريشه‌ها و روابط اجتماعي که در سنت حفظ مي‌شوند و مثل سلسه‌هاي اعصاب، اندام‌هاي اجتماع را به خود گرفته‌اند، از هم گسسته مي‌شوند و جامعه، ناگهان، دچار آشفتگي بسيار خطرناکي مي‌شود، و براي همين هم هست که بر هر حادثه انقلابي بزرگ، آشفتگي و هرج و مرج و يا ديکتاتوري پيش مي‌آيد که لازم و ملزوم يکديگرند؛ زيرا، ريشه‌کن کردن سريع سنت‌ها ريشه‌دار اجتماعي و فرهنگي، در يک جهش تند انقلابي، جامعه را دچار يک خلاء ناگهاني مي‌سازد که آثار آن پس از فرو نشستن انقلاب ظاهر مي‌گردد.
و استدلال انقلابي اين است که:
اگر سنت‌هاي کهنه را نگه داريم، جامعه را همواره در کهنگي و گذشته گرايي و رکود نگه داشته‌ايم؛ بنابراين، رهبر کسي است که آنچه را که از گذشته به صورت بندها و قالب‌هايي بر دست و پا و روح و فکر و اراده و بينش ما بسته است، ناگهان بگسلد و همه را آزاد کند و تمامي اين روابط با گذشته و با خلق و خوي و عادات را ببرد و قوانين تازه‌اي را جايگزينشان کند، وگرنه جامعه را منحط و مرتجع و راکد گذاشته است.
استدلال مصلح (رفورماتور) که مي‌خواهد از نقطه‌هاي ضعف دو متد انقلابي و سنتي بر کنار ماند راه سومي را پيش مي‌گيرد که تحول آرام و تدريجي است و اکتفا کردن به «سر و صورتي متناسب دادن» به يک امر نامطلوب، نه ريشه‌کن کردن آن و جانشين کردن سريع و بلاواسطه امري مطلوب.
اين متد مي‌کوشد تا جامعه را از رکود و اسارت در سنت‌هاي جامد نجات دهد، اما براي آنکه جامعه ناگهان در هم نريزد و زمينه آماده شود، اندک اندک و با روشي ملايم و يا مساعد کردن تدريجي زمينه اجتماعي و فکري جامعه، به اصلاح آنچه هست دست مي‌زند و صبر مي‌کند تا جامعه، با تحول تدريجي، به آرمان‌هاي خود برسد. انقلابي عمل نمي‌کند، بلکه طي مدت طولاني و برنامه‌ريزي مرحله به مرحله، به اين نتيجه مي‌رسد.
اما اين شيوه «اصلاح تدريجي»، غالباً، اين عيب را پيدا مي‌کند که، در طي اين مدت طولاني، عوامل منفي و قدرت‌هاي ارتجاعي و دست‌هاي دشمنان داخلي و خارجي، اين «نهضت اصلاحي تدريجي» را از مسير خود منحرف مي‌سازند و يا آن را متوقف مي‌نمايند و حتي نابود مي‌کنند.
مثلاً اگر بخواهيم بتدريج اخلاق جوانان را اصلاح و افکار همه مردم را روشن کنيم، غالباً پيش از آنکه به هدف خود برسيم، از ميان رفته‌ايم و يا عوامل فسادانگيز و مردم فريب بر جامعه غلبه يافته‌اند و ما را فلج کرده‌اند. رهبراني که به اصلاحات تدريجي جامعه، در طي دوران نسبتاً کش‌دار و طولاني، معتقدند، در محاسبه عمل خود، منطقي انديشيده‌اند، اما آنچه را به حساب نياورده‌اند، عمل قدرت‌هاي خنثي کننده ضد اصلاحت است که هميشه، اين «فرصت لازم براي انجام تدريجي اصلاحات» مجالي شده است براي آنکه عواملي که کمين کرده‌اند و در جست و جوي اغتنام فرصت‌اند، ظهور کنند و هر چه را مصلحان «آهسته ريس»، رشته‌اند اين مفسدان ريشه برانداز، ناگهان پنبه کنند و ورق را برگردانند.
اما پيغمبر اسلام يک متد خاصي را در مبارزه اجتماعي و رهبري نهضت و انجام رسالت خويش ابداع کرده است که، بي‌آنکه عواقب منفي و نقاط ضعف اين سه متد معمول را داشته باشد، بهدف‌هاي اجتماعي خويش و ريشه‌کن کردن عوامل منفي و سنت‌هاي ترمزکننده جامعه، به سرعت نائل مي‌آيد و آن اين است که: «شکل سنت‌ها را حفظ مي‌کند ولي از درون، محتواي آن‌ها را بطور انقلابي عوض مي‌کند.»
[...]
اين پرش و حرکت خاص را در متد کار اجتماعي پيغمبر، «انقلاب در درون سنت‌ها با حفظ فرم اصلاح شده آن» مي‌توان ناميد.
خيال مي‌کنم با اين توضيحات، مطلب و مقصود براي حضار محترم معلوم گرديد هر چند مثالي که در موضوع حج آورده‌ام مورد پسند بعضي نباشد که از قديم گفته‌اند «المثال لا يسئل عنه».
پس محافظه‌کار، به هر قيمت و به هر شکل، تا آخرين حد قدرتش مي‌کوشد که سنت‌ها را حفظ کند، حتي بقيمت فداکردن خويش و ديگران و انقلابي همه چيز را مي‌خواهد يک‌باره دگرگون کند و با يک ضربه در هم بريزد، نابود کند، و ناگهان از مرحله‌اي به مرحله‌اي بجهد، ولو جامعه آمادگي اين جهش را نداشته باشد، ولي در برابر آن مقاومت کند و ناچار انقلابي ممکن است بخشونت و ديکتاتوري و قساوت و قتل عام توده مردم نيز! و مصلح هم که هميشه به مفسد فرصت و مجال مي‌دهد!
اما پيغمبر با متد کارش راه ديگري مي‌نمايد که اگر بفهميم و به کار گيريم، دستوري بسيار روشن و صريح گفته‌ايم. براي روبروشدن با ناهنجاري‌ها و سنت‌هاي کهنه و فرهنگ مرده و مذهب مسخ شده تخديرکننده و عقايد اجتماعي ريشه‌دار در عمق جامعه و افکار و عقايد خواب کننده و ارتجاعي که يک روشنفکر درست‌بين که رسالت پيامبرانه دارد با آن‌ها روبرو است و با اين متد است که مي‌تواند به «هدف‌هاي انقلابي» برسد، بي‌آنکه جبراً، همه عواقب و ناهنجاري‌هاي يک روش انقلابي را تحمل کند و نيز با مباني اعتقادي و ارزش‌هاي کهنه اجتماعي درافتد بي‌آنکه از مردم دور افتد و با آن‌ها بيگانه شود و مردم او را محکوم سازند.
[...]
ايده‌آليست، متفکري آرمان‌خواه و انساني خوب است که در «موجود»، زندگي مي‌کند و در «موهوم»، انديشه و احساس! رهبري است انقلابي، که ويران مي‌کند اما نمي‌تواند بسازد و در حرف زدن، از همه جلوتر است و در عمل کردن، از همه عقب‌تر، و جامعه‌اي را که مي‌سازد، نقص ندارد، اما، نه با «آدم‌ها»، بلکه، با «کلمات»! و اين است که «مدينه افلاطون»، از «مدينه محمد (ص)» برتر است، اما، به گفته خويش، نه در زمين، که در آسمان! چه، ايده‌آليست يک «اوتوپياساز» است و چون، خوراکي را که براي گرسنه‌ها مي‌پزد، «خيال پلو» است، هرچه بخواهند، چربش مي‌کند!
و برعکس، رآليست پروازهاي انديشه و صعود روح و بينش و تلاش و آرمان‌خواهي و کمال‌جويي را در آدمي مي‌کشد و او را در سطح «آنچه هست» نگه مي‌دارد و در قالب «ارزش‌هاي موجود» و «وضع موجود» محصور مي‌سازد و قدرت «خلاقيت» و «عصيان» و «دگرگوني عميق زندگي» و «تغيير جبر تاريخ و شرايط جامعه و طرز تفکر و نوع نيازها و خواست‌ها و هدف‌هاي فعلي و هميشگي انسان» را فلج مي‌کند و «تسليم واقعيت‌ها» و «پذيراي آنچه هست» بارش مي‌آورد!
[رآليسم، گرسنه را مسموم مي‌کند و ايده‌آليسم، از گرسنگي مي‌کشد!]
نه ايده‌آليسم، نه رآليسم، بلکه، هر دو!
اما اسلام اين «چراغ راهي» که «نه شرقي است و نه غربي»، اين «کلمه پاکي که چون درختي پاک» ريشه در «زمين» دارد و شاخه، روي در «آسمان» - واقعيت‌هاي موجود را، در زندگي، در روح و جسم، در روابط جمعي، در نهاد جامعه و در حرکت تاريخ برخلاف ايده‌آليسم - «مي‌بيند»؛ همچون رآليسم، وجودشان را اعتراف مي‌کند، اما برخلاف رآليسم آن‌ها را «نمي‌پذيرد»، آن‌ها را «تغيير مي‌دهد»، ماهيتشان را، به شيوه انقلابي، دگرگون مي‌کند، و در مسير ايده‌آل‌هاي خويش، «مي‌راند» و، براي نيل به هدف‌هاي ايده‌آليستي خويش، آرمان‌‌هاي «حقيقي»، اما غير«واقعي» خويش، آن‌ها را «وسيله مي‌کند»؛ مثل رآليست تسليم آن‌ها نمي‌شود، آن‌ها را تسليم خود مي‌سازد؛ مثل ايده‌آليست از آن‌ها نمي‌گريزد، به سراغ آن‌ها مي‌رود؛ بر سرشان افسار مي‌زند، رامشان مي‌کند و، بدينوسيله، آنچه را «مانع» ايده‌آليست بود، «مرکب» ايده آل خويش مي‌کند.
علی شریعتی > نوشتارها